فیلم طبیعت بی جان

سینما و مدیریت- شمارهی 3
طبیعت بی جان
فیلمی از سهراب شهید ثالث
1353
طبیعت بی جان تصویر گویای "سازمان بی روح" است به قول ماکس وبر "قفس آهنین". داستان "فیل و پشه". پشه هایی که زیر پای فیل سازمان هر روز و همه روز لِه و لَورده می شوند و تفاله شان به نام بازنشسته یا از کار افتاده به بیرون ریخته می شوند و تمام، زندگی تمام. طبیعت بی جان داستان سکوت است. پرسوناژهای انگشت شمار فیلم، حرف نمی زنند، حرفی ندارند بزنند! فقط در حدِّ نیازِ زیستی سخن می گویند. چراغ های رابطه خاموش اند. همیشه خسته و ساکت اند. نه دلی نه درد دلبستگی ای نه زبانی نه امیدی نه آرزویی.
به کجا چنین شتابان؟
گَوَن از نسیم پرسید:
-دل من گرفته زین جا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟
-همه آرزویم امّا
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان
-به هر آن کجا که باشد
به جز این سَرا، سَرایم
-سفرت به خیر امّا
تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران برسان
سلام ما را.
آدم های طبیعت بی جان، همه پاهاشان بسته است، آرزویی هم ندارند، شکوفه ها و باران را کلاً فراموش کرده اند و برای هیچ کس سلامی ندارند. تن داده اند به قسمت، نه قسمت ازلی، که قسمت سازمانی! روح خود را به سازمان فروخته اند، گوئی همه فاوست اند که شیطان روح آن ها را خریده است. هیچ شادی و سروری ندارند و حتی لبخندی بر لب این جماعت مسخ شده نمی دود. توان خود، آرزوهای خود، دلبستگی های خود را کاملاً فراموش کرده و به بنده ی تهی مغز سازمان تبدیل شده اند. مُهره ای در بدنه ی "کارخانه ی بدبخت سازی".
خلاصه ی داستان:
در یک ناحیه ی جنگلیِ پرتِ غیرمسکونی که گه گاه روستائیانی با مینی بوس یا تراکتور از ریل راه آهن عبور می کنند. نگهبان پیری زندگی می کند که باید هنگام آمد و رفت قطار، دسته ای را بچرخاند، میله هائی فرود آیند راه بسته شود که قطار عبور کند و سپس برگرداند تا روستائیان احتمالی کمیاب بتوانند از روی ریل ها بگذرند. همین.
فیلم در سال 1354 ساخته شده و چند جایزه ی بین المللی را نصیب خود ساخته است.
محمد سرداری نگهبان پیر، 33 سال در آن جا کار کرده، همین کار تکراری، همین فعالیتِ احتمالاً چند دقیقه ای در طول روز. او چنان روح خود، روان خود و انسان بودن خود را در این سکوت و کار بی معنای غیر فکری غیر عملی از دست داده که سن و سال خود را هم نمی داند. ژنده پوشی است در دل جنگل که در کلبه ی مُحقّر متعلقِ به راه آهن با همسری پیر و از دنیا بی خبر که هرگز در بیرون کلبه هم دیده نمی شود زندگی می کنند. رابطه ی همسری هم مطلقاً وجود ندارد، گویا فقط زمانی بوده که فرزندی درست کرده اند. محمد سرداری سالهاست به شهر نرفته و مایحتاج مثلاً زندگی او را هر از گاه کسی از شهر می آورد و پولش را می گیرد: نان، قند و چای و سیگار، همین.
زن قالی می بافد و اندک پولی از آن در می آورد. دو تا لُمپنِ شاگرد بازاریِ دلال قالیچه ها را به ثَمن بَخس می برند و منّت هم می گذارند. فرزندشان سرباز است، از راه می رسد، خسته و بی حال و درمانده! رابطه اش با پدر و مادر تقریباً قطع است، نه لبخندی نه در آغوش گرفتنی نه بوسه ی مادر و فرزندی!
پدر سیگار زیاد می کشد، در نتیجه سینه اش درد می کند. خستگیِ پسر را در می یابد، لاغر شدن پسر او را نگران می کند، در فکر است که پول قالیچه ی تازه فروخته شده را به او بدهد که در سربازی گرسنه نماند! محمد سرداری اکنون فقط نگران سیل است که نکند ریل را آب ببرد! محمد سرداری زیر خط فقر زندگی می کند، حتی پایین تر از کارگران کشاورز منطقه، و لذّت کِشت و کار و گل و گیاه و پرورش دام و طیور را هم ندارد.
بازرسان خط، مأموران راه آهن هر از چندماه، چند دقیقه می آیند و می روند و کاری به کار نگهبان ندارند. سازمان عریض و طویل سراسری راه آهن برای محمد نگهبان چه کرده است؟ نه آموزشی، نه محافظتی، نه ارتباطی، نه شبکه ای، نه ارتقائی، نه تغییر شغلی، نه چرخش شغلی، نه سرگرمی، رها شده آونگان در دل جنگل مثل تکّه ای تراورسِ زیر ریل که بپوسد و بمیرد و فراموش شود! سازمان این چنین بی رحم است:
گر جمله ی کائنات کافر گردند بر دامن کبریاش ننشیند گرد
این نظام غیر انسانیِ انسان کُش سرانجام به این زندگی جمادی بی جان خاتمه می دهد. محمد سرداری در 16/11/1349 به افتخار بازنشستگی نائل می شود و و حکم او را نامه رسانِ هر از چند گاهی، می آورد. محمد سرداری سواد ندارد، همان نامه رسان به ضرب و زور حکم را می خواند. محمد سرداری نمی داند بازنشستگی چیست؟ بالاخره در می یابد "بی کار" شده. حالا مثل گربه ای است که سبیل اش را تراشیده اند. کسی که 33 سال است کار دیگری نکرده، حالا چه می تواند کرد؟ که را دارد؟ به کجا رود؟ چه کند؟
روشنفکران دهه ی چهل ایران با سازمان ها و با نهادهای جدید تمدنی، دشمنی ذاتی دارند و آن را به بدترین وجه نشان می دهند-غیر انسانی، ناکارآمد و ماشینی بی روح و ضدِّ سنّت های اصیل! آل احمد در مدیر مدرسه، بهرام صادقی در ملکوت، ساعدی در دایره ی مینا، بهرنگی در آقای چوخ بختیار، کیمیائی در قیصر و همین طور بگیر و برو. بگذریم دلیل این امر را در جای دیگری باید گفت.
سپس مأمور جدیدِ جوانِ جایگزین، با چمدان کهنه ای از راه می رسد. خسته است و گرسنه، محمد سرداری و همسرش او را سیر می کنند، نخستین ابراز احساسات انسانی، لابد به علّت دل کندن از سازمان در آن ها بروز می کند!
محمد نگران است که خط را آب نبرد، ولی مأمور جدید چنین نگرانی و احساسی ندارد- نسل دیگری است، تعصّب شغلی ندارد (لابد در آینده علیه این نظام خواهد شورید، سال 49 است و سال های بارور شدن نهضت های جوانان علیه حکومت).
مأمور جدید آمده است که لابد مثل او 33 سال کار کند و بعد از همه جا رانده، غریب و بی کس بزند به کوچه. او در حقیقت جوانیِ محمد سرداری است، این دو آینه ی یکدیگر و عکس برگردان هم اند. حتی رئیس مشترک شان را هم نمی شناسند، قطعاً او هم این ها را نمی شناسد.
سر زلف تو نباشد سر زلف دگری از برای دل ما قحط پریشانی نیست[1]
محمد سرداری به شهر می رود به کلانتری و حکم خود را می دهد به رئیس کلانتری و شکایت دارد. او را به اداره ی راه آهن حواله می دهند. او آدرس اداره ی راه آهن را هم نمی داند، در این 33 سال به اداره نیامده! ساختمان را پیدا می کند ولی صدای سوت قطار در مغزش می پیچد، پشیمان می شود و باز می گردد. به رستورانی می رود و نیم بُطر عرق سفارش می دهد، می خورد آن گاه به اداره باز می گردد. گوئی توان ایستادن در مقابل این فیل را ندارد و باید از الکل کمک بگیرد. در اداره رئیس و مرئوس غرق در گفتگوهای صد من یک غاز خودشان اند و او را رد می کنند.
او باز می گردد و اسباب نداشته اش را به گُرده ی گاری اسبی بار می کند و راهی ناکجا آبادی میشود در "جزیره ی سرگردانی"[2] که کشور ایران است!
سهراب خلیلی شورینی
97/4/12
[1] -صائب تبریزی
[2] -نام قصه ی بلندی نوشته خانم سیمین دانشور
تمامی حقوق وب سایت محفوظ و متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب مدیریت می باشد